فردا 25 شهریور

ساخت وبلاگ
از این جنگی که اخیر رخ داده (حماس و اسرائیل) و شواهد میگه که بسیار مخرب هست همه نگرانن... هر کسی از دید خودش... بحث کشته شدن آدمای بیگناه و جنگ قدرتِ قدرتمندان که همیشه بوده و از همه بخشش آزار دهنده تره ...  موارد دیگه ای که اجتناب ناپذیرن و قطعا کشور ما رو هم‌تحت تاثیر میذاره ، باز همون کشته شدن جوونا ، گرونی ، کم شدن مواد غذایی و استرس و اضطراب هر لحظه س... بعد این‌وسط من نگران اینم که نکنه جنگ گسترده بشه و کل این منطقه درگیر جنگ بشن و من سال بعد اربعین نتونم برم کربلا ؟؟؟؟؟ ( خیلی بیشعورم؟ ) ولی جدا از همه نگرانی هام این موضوع چیزیه که واااااقعا ذهنمو درگیر کرده در حدی که داشتم فکر میکردم اگه جنگ بود و راه کربلا بسته شد، من به عنوان کادردرمان پرستاری کمک به سرباز ها و جنگ زده ها اربعین میرم کربلا ...خدایا مث دیوونه ها شدم ... فردا 25 شهریور...
ما را در سایت فردا 25 شهریور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nursesevil4 بازدید : 42 تاريخ : دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت: 13:25

از اینجا شروع شد که ، خودمو تو آینه نگا کردم و موهایی که نمیدونم کی کوتاه شده بود رو شونه زدم و رژ لب قرمزی روی لبم کشیدم، پیرهن مشکلی بلندی که نمیدونم کی خریده بودم رو تنم کردم،  روی مبل جلوی در نمیدونم منتظر کی نشستم، نمیدونم از کجا فهمیدم رسیده که از خونه بیرون اومدم، در رو با دقت قفل کردم و سوار ماشینی که یادم نمیاد چی بود شدم و با مرد ناشناسی که دستهای قشنگی داشت به سمت مقصدی که نمیدونستم کجاست همراه شدم، حس کردم به مرد ناشناس علاقه مندم، حس کردم مدتهاس میشناسمش و دوستش دارم، ولی کی بود ؟‌ نمیدونم، چه شکلی بود؟ یادم نمیاد ... رسیدیم جایی که شلوغ بود، کجا بود ؟ فقط یادمه مجلل بود و پر بود از آدمایی که نمیشناختم، چشمم دنبال یه آشنا میگشت، کنار مرد ناشناس ایستاده بودم و با اضطراب اطراف رو نگاه میکردم که چشمم یه آشنا دید، کی بود ؟ صورتش مثل دوست صمیمی بود ولی شمایلش مثل دوست مهاجرت کرده... دست مرد ناشناس رو رها کردم و رفتم سمت دختر آشنا، چشماش میگفت دوست صمیمیمه ولی بوی عطر دوست مهاجرت کرده رو میداد، ازم به گرمی استقبال کرد و خوشامد گفت، گفت: خیلی خوشحالم که کنار هم میبینمتون... کنار کی؟ مرد ناشناس؟ ...کجا بودیم؟ نمیدونم..‌. آروم زیر گوشِ دخترِ آشنا گفتم میترسم، من دلبستم ، نکنه بره ؟ نکنه نَمونه؟ بغلم کرد و گفت : میمونه عزیزم ، برای همیشه میمونه ، میخواستم برگردم سمت مرد ناشناس ، ولی یادم نبود چه شکلیه ، باید دنبال کی میگشتم تو اون جمعیت؟ نمیدونستم... ترسیدم نکنه رفته باشه ، نکنه از دستش داده باشم ، میترسیدم از اینکه حتی نمیدونم باید دنبال کی بگردم، چه اسمی رو صدا بزنم، میترسیدم که نکنه پیداش نکنم... بعد فکر کردم باید فردا 25 شهریور...
ما را در سایت فردا 25 شهریور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nursesevil4 بازدید : 38 تاريخ : دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت: 13:25

یکی از مریضامون پیام داد چرا رفتی ‌؟ تو یه فرشته بودی تو بخش فردا 25 شهریور...
ما را در سایت فردا 25 شهریور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nursesevil4 بازدید : 35 تاريخ : يکشنبه 9 مهر 1402 ساعت: 16:46

دیروز صبح قرار بود بیام بیمارستان واسه انجام کارهای پایان طرح و گرفتن امضاها و جمع کردن وسایلم از بخش و دیگه رفتن از این بیمارستان  رفتم یعنی با دوستم رفتیم همه امضاها رو گرفتیم اخر رسید ب امضای مدیریت  و مدیریت امضا نکرد ... گفت بمونید هرچی ما گفتیم بهونه آوردیم مشکلاتو گفتیم گفت براتون حل میکنیم...  خلاصه هرررررچی گفتیم گفت نه بمونید ... خلاصه نمیدونم چی شد مخمونو زد ... و موندیم  نمیدونم چی شد موندیم  و الان برگشتیم ...  چی شد؟ چی کار کردم با زندگیم؟ دارم با خودم چه کار میکنم ؟  فردا 25 شهریور...
ما را در سایت فردا 25 شهریور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nursesevil4 بازدید : 35 تاريخ : يکشنبه 9 مهر 1402 ساعت: 16:46

یک آقا من حوصله م‌ سر رفته بود و داشتم اینستا رو بالا و پایین میکردم که فک کردم چرا اینقدر باید اینستای من پرایوت باشع ؟ چرا باید حتماااا یکیو بشناسم که ریکوئستشو قبول کنم با بهش ریکوئست بدم ؟ چرا یه ذره شل نمیکنم و آدمایی که دوستای دوستامن یا به عبارتی فالوور و فالووینگ مشترک داریم رو اضافه نمیکنم به پیجم ‌‌‌... در همین راستا ، لیست ساجستی ک خود اینستا میده رو نگا کردم و به چند نفر _ فارغ از جنسیت_ که دوستای مشترک داشتیم ریکوئست دادم، با بعضی دوستای مشترک میشدن همدانشگاهی های تهرانم ، با بعضی هم دوستای قدیمی دوران کارشناسی و دبیرستان و ... امروز دیدم چند نفر قبول کردن و فالو بک دادن  طبق عادت معهود اول میرفتم پستها و هایلایتهاشونو نگا میکردم و بعد فالو بک رو قبول میکردم... و همینطور ادامه دادم تا رسیدم ب یکی از پسرای بیمارستانمون :/ شت  من به این ریکوئست دادم یعنی ؟ من ؟ چرا آخه ؟ بعد نگا پروفایلش کردم و دیدم واقعا از پروفایلش نمیشد فهمید این همونه و من فقط این آدمو دیدم حتی اسم کوچیکشو یا فامیلیشو نمیدونستم و همینطور رندوم طوری طبق چیزی ک گفتم ریکوئست داده بودم ‌‌‌... شت واقعا ..‌. شت  حالا مشکلم اینه ک من واااااقعا حتی اسم آدمو نمیدونستم و دلم نمیخواد فک کنه مثلا کراشی چیزی روش داشتم و رفتم گشتم اینستاشو پیدا کردم و بهش ریکوئست دادم ‌‌‌... واقعا نمیخوام چنین فکری کنه ..‌. اه ...:/ چرا آخه ..‌.  دو برگشتم سر کارم تو همون بیمارستان و همون بخش  برگشتم به شرط مساعدت  گفتم میمونم ب شرط اینکه شرکتی بشم، شیفتهام دیگه نباید اینجوری فشرده باشه ، کشیک پلاسمافرز نمیمونم‌، هرکس از را میرسه نباید هرچی دلش میخواد بهم بگه ( با یکی از سوپروایز فردا 25 شهریور...
ما را در سایت فردا 25 شهریور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nursesevil4 بازدید : 33 تاريخ : يکشنبه 9 مهر 1402 ساعت: 16:46